loading...

نوشته های روتین آرتین

بازدید : 43
دوشنبه 15 فروردين 1401 زمان : 14:33

شب سختی بود. توی خوابم تارا خواهرم مدام گریه می‌کرد. نمی‌توانستم حرف بزنم که بپرسم چه شده. بیدار که شدم حسابی منگ بودم. نشستم توی رخت خواب. به خواب دیشب فکر کردم و به تارا و گریه کردنش و بعد هم به مامان بزرگ.
بچه بودیم. بیست و پنج سال قبل شاید. تارا شش سالش بود و من ۹. باهم دعوای‌مان شد. حرصی شدم و مدادم را پرت کردم سمتش. خورد پایین چشمش. تارا ترسیده بود و گریه می‌کرد. مادرم عصبانی شده بود و سرم داد می‌کشید.
مامان بزرگ اما مرا برد کنارش نشاند، دستی روی سرم کشید و گفت باید خیلی بیشتر از اینها مراقب خواهرت باشی. حالا نگاهش کن. گریه که می‌کند انگار مروارید از چشم‌هایش می‌ریزد. نباید بگذاری انقدر راحت مرواریدها بریزند روی زمین. تو مردی. باید مردانه هوای خواهرت را داشته باشی...
بعد از آن هربار تارا به هر دلیلی گریه کرد، دلم می‌گرفت.
نگاهش می‌کردم. نگاه خودش و مرواریدها که همینجور بی‌پروا می‌ریخت روی زمین...
از رخت خواب آمدم بیرون. گوشی‌ام را برداشتم، کمی دیرم شده بود. سریع اولین کاری که کردم اینترنت را روشن کردم، اسنپ را باز کردم ببینم مثل هر روز، نزدیکترین مسافر به محل کارم کیست و کجاست. مادرم پیام داده بود. پیام را رد کردم تا بعد که نشستم پشت ماشین بخوانم.
سریع دست و صورتم را شستم. گوشی را نگاه کردم. در فاصله چهار دقیقه‌ای خانه‌ام یک مسافر به مقصد حوالی شرکت درخواست داده بود. سریع قبول کردم.
آماده شدم، لباس پوشیدم. رفتم نشستم توی ماشین. هوا هوای عجیبی بود. اسفندی که خصوصا آن قدیم‌ها نماد هیجان و حال خوشِ حوالی عید بود و بوی بهار می‌داد، حالا روز پانزدهمش انقدر گرفته و خموده؟
باران از ۶-۷ صبح شروع کرده بود باریدن و هنوز هم می‌بارید. یک لحظه گفتم بگذار پیام مامان را ببینم. خواندم. گفته بود مادربزرگ حالش خوب نیست.
زل زده بودم به گوشی. حدود سی ثانیه خیره شده بودم به پیام مامان و هی می‌خواندمش. خدایا مامان بزرگ حالا حالش چطور بود...
لحن پیام مامان طبق معمول پیام‌های متنی‌اش، اصلا مشخص نبود. صد البته که اگر موضوع جدی نبود، مامان این اول صبحی به من پیام نمی‌داد. حالا مامان بزرگ زنده است؟ باید می‌رفتم شهرستان هرطوری بود. کاش مسافر نگرفته بودم. کاش می‌توانستم بدون اینکه بروم شرکت راه بیافتم سمت شهرستان. لغو کنم سفر را؟
موبایلم زنگ خورد. خانمی که پشت خط بود آرام حرف می‌زد.
- سلام جناب. من اسنپ گرفتم. شما کی میرسین؟
- سلام سلامت باشین. اممممم، من والا... من... امممم، همون فکر کنم ۴-۵ دیقه دیگه میرسم خدمتتون.
- باشه منتظرم.
سختم آمد بگویم کنسل می‌کنم. سریع رفتم. باید یک سر هم می‌رفتم شرکت در هر صورت.
سر راه این بنده خدا را هم می‌رساندم. شارژر گوشی و مدارک ماشین دیروز جا مانده بود شرکت. توی مبدا سوارش کردم. دختر جوان و متینی بود همسن و سال خودم. راه افتادم. یک لحظه مامان بزرگ از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. نگران بودم. اصلا توی این دنیا نبودم انگار و حواسم نبود ضبط را که روشن کرده بودم، صدایش همانطور زیاد بود و آهنگ‌ها از فولدری پخش می‌شدند که بیشتر آهنگهایش غمگین بود.
گوشی دختر که زنگ خورد به خودم آمدم. صدای ضبط را کم کردم. آهنگ رسیده بود به آهنگی از علیرضا عصار. از آنهایی که هرکسی دوست ندارد.
دختر آرام حرف می‌زد ولی باز هم من می‌شنیدم. اگرچه دوست نداشتم.
- تو راهم، فکر کنم ۵-۶ دیقه دیگه میرسم. اون رسیده؟
تنهاست؟
باشه...
تلفنش تمام شد.
- آقا میشه صدای ضبط‌تون رو کمی بیشتر کنید؟
پشت ماسک قیافه‌اش معلوم نبود.
صدای ضبط را زیاد کردم.
یکی پس از دیگری. آهنگ‌های غمگین. این چه فولدری بود آخر؟
توجهم دوباره به خانم مسافر جلب شد. جا خوردم یک لحظه. داشت گریه می‌کرد. چرا؟
سعی کردم نگاهش نکنم. در این موقعیت که یک غریبه در نزدیکی آدم گریه می‌کند، چه باید بگوییم؟
نگاهش کردم. حالا حس می‌کردم رنگ موهاش و رنگ پوست صورتش انگار شبیه تارا است. دلم که از قبل گرفته بود. حالا انگار غمی چندبرابر آوار شد روی دلم. نگاه دختر می‌کردم که کلی اشک جمع شده بود پای چشمش و بی صدا به بیرون نگاه می‌کرد. خواستم بگویم گریه نکن.
اگر برادر داشته باشی و گریه کردنت را ببیند، می‌میرد برای ریختن مروارید از چشم‌هایت. خواستم بگویم، جایی شنیده‌ام که رنج را باید تبدیل کرد به کارهای بزرگ. ولی حس کردم از طرف من، این فقط یک حرف است. مگر من خودم، رنج از دست دادن تارا را به کدام کار بزرگ تبدیل کردم؟ مگر وقتی خبر تصادف و رفتن به کما و تمام کردن تارا را که بهم دادند، غیر از فرو پاشیدن چه کردم؟ هیچ؛ پس هیچ نگفتم.
رسیدیم به مقصد. دختر جوان که کرایه‌اش را آنلاین پرداخت کرده بود، پیاده شد. دور می‌شد و من هم نگران نگاهش می‌کردم و دیدم که رفت آن سمت خیابان. به سمت دادگاه خانواده... و من به این فکر کردم که حالا مامان بدون تارا، بدون من دست تنها آنجا چه کار می‌کند؟
حالا باید راه می‌افتادم اول شرکت و بعد شهرستان. اما اول با مادرم تماس بگیرم ببینم حالا حال مامان بزرگ چطور است. تارا تو اگر بودی حالا احتمالا به تو زنگ می‌زدم. تارا تو خبر داری چرا حال مامان بزرگ خراب است؟ تارا تو چرا نباید باشی؟ چند اسفند باید بگذرد که غمت به دلم چنگ نزند تارا؟

.

.

.

مطلب قبلیم رو هم اگر دوست داشتین بخونین:

اینجا

شب سختی بود. توی خوابم تارا خواهرم مدام گریه می‌کرد. نمی‌توانستم حرف بزنم که بپرسم چه شده. بیدار که شدم حسابی منگ بودم. نشستم توی رخت خواب. به خواب دیشب فکر کردم و به تارا و گریه کردنش و بعد هم به مامان بزرگ.
بچه بودیم. بیست و پنج سال قبل شاید. تارا شش سالش بود و من ۹. باهم دعوای‌مان شد. حرصی شدم و مدادم را پرت کردم سمتش. خورد پایین چشمش. تارا ترسیده بود و گریه می‌کرد. مادرم عصبانی شده بود و سرم داد می‌کشید.
مامان بزرگ اما مرا برد کنارش نشاند، دستی روی سرم کشید و گفت باید خیلی بیشتر از اینها مراقب خواهرت باشی. حالا نگاهش کن. گریه که می‌کند انگار مروارید از چشم‌هایش می‌ریزد. نباید بگذاری انقدر راحت مرواریدها بریزند روی زمین. تو مردی. باید مردانه هوای خواهرت را داشته باشی...
بعد از آن هربار تارا به هر دلیلی گریه کرد، دلم می‌گرفت.
نگاهش می‌کردم. نگاه خودش و مرواریدها که همینجور بی‌پروا می‌ریخت روی زمین...
از رخت خواب آمدم بیرون. گوشی‌ام را برداشتم، کمی دیرم شده بود. سریع اولین کاری که کردم اینترنت را روشن کردم، اسنپ را باز کردم ببینم مثل هر روز، نزدیکترین مسافر به محل کارم کیست و کجاست. مادرم پیام داده بود. پیام را رد کردم تا بعد که نشستم پشت ماشین بخوانم.
سریع دست و صورتم را شستم. گوشی را نگاه کردم. در فاصله چهار دقیقه‌ای خانه‌ام یک مسافر به مقصد حوالی شرکت درخواست داده بود. سریع قبول کردم.
آماده شدم، لباس پوشیدم. رفتم نشستم توی ماشین. هوا هوای عجیبی بود. اسفندی که خصوصا آن قدیم‌ها نماد هیجان و حال خوشِ حوالی عید بود و بوی بهار می‌داد، حالا روز پانزدهمش انقدر گرفته و خموده؟
باران از ۶-۷ صبح شروع کرده بود باریدن و هنوز هم می‌بارید. یک لحظه گفتم بگذار پیام مامان را ببینم. خواندم. گفته بود مادربزرگ حالش خوب نیست.
زل زده بودم به گوشی. حدود سی ثانیه خیره شده بودم به پیام مامان و هی می‌خواندمش. خدایا مامان بزرگ حالا حالش چطور بود...
لحن پیام مامان طبق معمول پیام‌های متنی‌اش، اصلا مشخص نبود. صد البته که اگر موضوع جدی نبود، مامان این اول صبحی به من پیام نمی‌داد. حالا مامان بزرگ زنده است؟ باید می‌رفتم شهرستان هرطوری بود. کاش مسافر نگرفته بودم. کاش می‌توانستم بدون اینکه بروم شرکت راه بیافتم سمت شهرستان. لغو کنم سفر را؟
موبایلم زنگ خورد. خانمی که پشت خط بود آرام حرف می‌زد.
- سلام جناب. من اسنپ گرفتم. شما کی میرسین؟
- سلام سلامت باشین. اممممم، من والا... من... امممم، همون فکر کنم ۴-۵ دیقه دیگه میرسم خدمتتون.
- باشه منتظرم.
سختم آمد بگویم کنسل می‌کنم. سریع رفتم. باید یک سر هم می‌رفتم شرکت در هر صورت.
سر راه این بنده خدا را هم می‌رساندم. شارژر گوشی و مدارک ماشین دیروز جا مانده بود شرکت. توی مبدا سوارش کردم. دختر جوان و متینی بود همسن و سال خودم. راه افتادم. یک لحظه مامان بزرگ از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. نگران بودم. اصلا توی این دنیا نبودم انگار و حواسم نبود ضبط را که روشن کرده بودم، صدایش همانطور زیاد بود و آهنگ‌ها از فولدری پخش می‌شدند که بیشتر آهنگهایش غمگین بود.
گوشی دختر که زنگ خورد به خودم آمدم. صدای ضبط را کم کردم. آهنگ رسیده بود به آهنگی از علیرضا عصار. از آنهایی که هرکسی دوست ندارد.
دختر آرام حرف می‌زد ولی باز هم من می‌شنیدم. اگرچه دوست نداشتم.
- تو راهم، فکر کنم ۵-۶ دیقه دیگه میرسم. اون رسیده؟
تنهاست؟
باشه...
تلفنش تمام شد.
- آقا میشه صدای ضبط‌تون رو کمی بیشتر کنید؟
پشت ماسک قیافه‌اش معلوم نبود.
صدای ضبط را زیاد کردم.
یکی پس از دیگری. آهنگ‌های غمگین. این چه فولدری بود آخر؟
توجهم دوباره به خانم مسافر جلب شد. جا خوردم یک لحظه. داشت گریه می‌کرد. چرا؟
سعی کردم نگاهش نکنم. در این موقعیت که یک غریبه در نزدیکی آدم گریه می‌کند، چه باید بگوییم؟
نگاهش کردم. حالا حس می‌کردم رنگ موهاش و رنگ پوست صورتش انگار شبیه تارا است. دلم که از قبل گرفته بود. حالا انگار غمی چندبرابر آوار شد روی دلم. نگاه دختر می‌کردم که کلی اشک جمع شده بود پای چشمش و بی صدا به بیرون نگاه می‌کرد. خواستم بگویم گریه نکن.
اگر برادر داشته باشی و گریه کردنت را ببیند، می‌میرد برای ریختن مروارید از چشم‌هایت. خواستم بگویم، جایی شنیده‌ام که رنج را باید تبدیل کرد به کارهای بزرگ. ولی حس کردم از طرف من، این فقط یک حرف است. مگر من خودم، رنج از دست دادن تارا را به کدام کار بزرگ تبدیل کردم؟ مگر وقتی خبر تصادف و رفتن به کما و تمام کردن تارا را که بهم دادند، غیر از فرو پاشیدن چه کردم؟ هیچ؛ پس هیچ نگفتم.
رسیدیم به مقصد. دختر جوان که کرایه‌اش را آنلاین پرداخت کرده بود، پیاده شد. دور می‌شد و من هم نگران نگاهش می‌کردم و دیدم که رفت آن سمت خیابان. به سمت دادگاه خانواده... و من به این فکر کردم که حالا مامان بدون تارا، بدون من دست تنها آنجا چه کار می‌کند؟
حالا باید راه می‌افتادم اول شرکت و بعد شهرستان. اما اول با مادرم تماس بگیرم ببینم حالا حال مامان بزرگ چطور است. تارا تو اگر بودی حالا احتمالا به تو زنگ می‌زدم. تارا تو خبر داری چرا حال مامان بزرگ خراب است؟ تارا تو چرا نباید باشی؟ چند اسفند باید بگذرد که غمت به دلم چنگ نزند تارا؟

.

.

.

مطلب قبلیم رو هم اگر دوست داشتین بخونین:

اینجا

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • بازدید امروز : 10
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 55
  • بازدید کلی : 599
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی